ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

پیر در معیت اراذل!!

پیر ما سالها بود که در کسوت اهل دانش بودی و در مکتب خانه فردوسی مشهد و نوشیروانی بابل به تحصیل علوم عالیه مشغول بودی و مریدان بسیار در پی خویش روان داشتی و لکن هماره سر در لاک خویش فرو داشتی و کاری با کار کس نداشتی. 

 در روایات همی  آمده است که همانا پیر در سالهای آخر دل از مکتبخانه برکنده بود ی و در کار صنعت خود را مشغول نمودی. 

آورده اند روزی از روزها که پیر ما در حجره کاری خویش غرق در بحر مکاشفت بودی و به دریای علم و فن قوطه می خوردی و کم نمانده بود که غرقه شود. در همین حین ناگهان یادی از مکتب خانه نمودی و آن قرتی بازی ها که داشتی! پیش خود گفتی سری به مکتب خانه همی زنم و به محضر استاد خویش همی مشرف شوم و خبری از دوستان گیرم و از زیبایی ها ی دانشگاه همی دل خویش شاد نمایم. باری دل بی تاب او دگر تاب نیاورد و راه دانشگاه در پیش گرفت که دیگر درنگ را جایز نمی دانستی. 

پیر را در آن اواخر اینگونه توصیف نموده اندکه همانا تنپوش لی بر تن داشتی و گیوه ای صندل مانند بر پا و عینکی ستبر بر چشمان خویش نهادی و موهای خویش به هوا دادی تا در هیئت فشن همی در آید. لکن هر که او را از دور می دیدی میدانستی که همانا از ایادی مکتب خانه باشد. 

پیر مسیر دانشگاه را قدم زنان می پیمودی و اشعار ساسی مانکن بر لب همی زمزمه می نمودی که ناگهان با صحنه های عجایب و قرایب مواجه شدی.در خیابان تعداد زیادی از اهالی مکتب خانه جمع شده بودی و همی با صدای رسا شعار میدادی و آواز رهایی سر می دادی و پسرکان و دخترکان شالی سبز بر تن کردی و از این جنگولک بازی ها بسیار در می آوردی. پیر ما را وقت خوش گشت و جو همی او را بر گرفت و فارق از دنیا و ما فیها همی آهنگ رهایی سر  داد و هرز گاهی دست خویش را از حرص مشت نمودی و فریاد یههههههههههه می زدی تا همانا تریپ جومونگ آمده باشد که همانا پیر ارادت خاصی به جومونگ داشتی همانطور که ارادت خاصی به پسر شجاع داشتی !

در همین اثنا بودی که ناگهان از جبهه مقابل که همانا درویش مسلکان و تکاوران بودی خروشی بر خاست . پسرکان و دخترکان همی پا به فرار گذاشتی و آنها که به زیر دست و پا فرصت فرار از کف میدادی به دست تکاوران افتادی وچنان آوازی به او می آموختند خواندنی! 

پیر ما با خود گفت که همی بر جای خود بمانم و خود را نبازم بهتر باشد شاید از بزرگی ما همی شرم آورند و  اگر نه که بر لاغری ما رحم آورند لکن در کمال ناباوری دید که خیر این تو بمیری دگراز آن تو بمیری ها  نیست بالفور دانست که در این صحرای محشر نه شرمی یافت شود و نه رحمی! 

لکن مرام جمونگ همی از یاد بردی و مسلک یونگ فو در پیش گرفتی تا همی جان سالم از مهلکه به در برد.اما هر چه پس می رفتی انگار فایدت نداشتی و در این حین بود که درویشی از درویشان او را الطفات نمودی و با چوب دستی که ورا بتام!!!! می گفتی چنان ضربتی بر او وارد نمودی که پیر در جا نقش زمین شدی و دیگر نای راه رفتن نداشتی فلذا بر زمین نشستی و نفسی عمیق برکشیدی و او که با هزار امید و آرزو بدینجا آمدی و حال خود را در این وضع فلاکت بار می یافتی متفکرانه به دور دست ها خیره شدی تا تریپ عالیجناب بادوگوال آمده باشد.  

مریدان پیر روشن ضمیر همه بالاتفاق گویند که پیر همانا در آن لحظه به یاد یکی از خاطرات تلخ دوران خردسالی خویش افتادی که همانا روزی از روزهای گرم تابستان پسرعموهای خویش جمع نمودی با آنها اینگونه سخن گفتی: بر ما واجب است که نان آور خانه باشیم پس به آب بندان رویم و از برای قوت نیم روز یک چند ماهی برگیریم و دل اهل خانه از آن شاد نماییم . پیر راه آب بندان در پیش گرفتی و پسر عمویان به دنبال خویش داشتی . آنگاه که به سر آب بندان رسیدی با کمال ناباوری دریافتی که حتی دریغ از قطره ای آب . چنان خشک و بی آب و علف که تو گویی هیچ گاه آب بندانی در آنجا نبودی! بعد ها پیر در یافته بود که در آن سال بزرگان محل تصمیم گرفته بودند که عمق آب بندان بیشتر نمایند به همین رو آب آن را کشیده بودند. 

در آخر پیر ما راه خانه در پیش گرفتی و باز پیش خود گفتی که ما را همان به که در کلبه دانشجویی خویش برویم و ما را این قرتی بازی ها می نیاید . 

تمت! 

عاشقانه

خواستم 

روی کاغذی سرد و سپید 

نام عشق تو گذارم 

ولی  

سرخی و سوزش و گرمای تو را تاب نداشت 

خواستم 

تا به زبان آورم اما 

دم فریاد سکوتی سنگین 

به گلویم ره فریاد ببست 

دل من تاب نداشت 

خواستم 

تا که فراموش کنم نام تو را 

و چنین کردم 

دو سه روزی 

دل من مرد 

روحم افسرد 

به تنم لرزش سردی افتاد 

نام عشق تو ولی جان دگر داد مرا