یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه درخت کاجی بود
زیر اون درخت کاج اگه گفتی که چی بود
یه پرنده خیالی بود
یه خیال آشنا
یه آشنا
زیر اون درخت کاج
یه نگاه آشنا نشسته بود
نشسته بود نشسته بود انگاری که
به اون درخت کاج بسته بود
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
پای اون درخت کاج
یه پسر واساده بود
پرنده خیالی رو
تو دستش گرفته بود
یادش اومد اون روزی که
با یه نگاه آشنا
زیر همون درخت کاج
نشسته بود
با سلام امید وارم که دوستان حالشون خوب بوده باشه!
ماه شب چهارده میتونه از زیباترین صحنه های زندگی یه آدم کم توقع مثل من باشده خصوصا که از سر سحر دنبالش باشی تا خود طلوع آفتاب و طلوع آفتاب که دیگه حکایت گل و سبزه و آراستگی است.
خلاصه اینکه
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
- ” از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
دیشب به خواب شیرین پرواز می کردم
بر فراز باغ خانمان
گویی آزاد و رها دستان خویش باز می کردم و به آسمانها جولان می دادم
بسیار شادمان بودم
آرزوی همیشگی ام پرواز بود
خواب هر شب روزهای کودکی ام
جاذبه زمین که مرا به خود می گرداند و من هیچ گاه از آن رها نشده ام جز در خواب
سبک بار می رفتم و آزاد و رها
و آن بالاها هوا چه مطبوعست
و طعم رهایی چقدر شیرین است